محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 28 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

دیروز من امروز من

سلام. فک کردین محیا نیست عکس داغ ندارم بذارم؟؟؟؟ چند دقیقه دیگه با عکس برمیگردم. من اومدم این وضعیت منه. باور کنید سخت هستها اما خیلی لذت میبرم منتظرم وسایل گم شده ام پیدا بشه. خیلی از دور ریختن چیزهایی که نمیخوام خوشحالم.. این هم علیرضاست. طفلی از دیروز اومده و حسابی تو جمع کردن کمکم کرده. امیدوارم بتونم جبران کنم.. ...
30 مرداد 1392

جیگرم رفته شمال

دیروز با خاله جون رفتی شمال تا من خونه رو بریزم بهم: مادر قربون اون کیفت بشه.عسسسسسسیسسسسم محیا خوشحال تو اتوبوس: تو اتوبوس میگفتی مانی برو خونه دیگه ...همه میخندیدن. راننده هم اذیت میکرد که من تو رو نمیبرم شمال. مامانتو میبرم.. تو راه هم زنگ زدی به مادرجون (با موبایل خاله جون) و بهش گفتی: من نیومدم شمالها!!! من با خاله جون نیستم ها... مثلا میخواستی سورپرایزش کنی.. بهت خوش بگذره نازم.. ...
29 مرداد 1392

و ادامه جابجایی

عشق مامان.. دختر نازم خیلی دوستت دارم و حسابی از سری پیش که تنها شمال بودی دلتنگتم اما عزیزم به نفعته تا آخر هفته بری شمال وتا من وسایل خونه رو جمع کنم. میدونم دست تنها نمیتونم به کارات برسم و به تو هم سخت میگذره. جیگرم!! خاله جون تو پیدا کردن خونه خیلی اذیت شد وواسه کارای دانشگاش باید بره شمال. شما هم باهاش میری اما واسه اینکه شما هم خیلی دلتنگی دلم میسوزه. منو ببخش این برای آخرین باره. الان دوماهه که مهد نمیری. خیلی دلت واسه دوستات تنگ شده. اولش گفتی شمال نمیرم میخوام اتاق جدیدمو مرتب کنم من هم قول دادم روبراهش کنم تا برگردی. ایشاله.. دیروز با آنایی و مامانش رفتیم خونه جدیدمون.. خیلی شیطونی و اذیت کردی خاله جونو!!! ج ی ش هم ک...
28 مرداد 1392

به افتخار خانمای کارمند

یه دست قشنگ بزنید به افتخار همه خانمهای کارمندی که هم مجبورن کارمند باوجدان باشن، هم همسر خوب و هم مادر نمونه. تازه دست تنها با وقت کم اثاث کشی هم بکنن. از بچه هاشون دور بشن تا بیشتر وقت داشته باشن..مسوول خرید خونه باشن. یا یکی مثل من مسوول خرید خواهرا و خواهر زاده ها.. راننده باشن!!و خیلی کارای دیگه...حتی خیلیهاشون هم مثل من از هردو خانواده دورن!!! بزن دست قشنگو به افتخارشون.. ستاد روحیه دادن به خودم اینو پست رو نوشتم چون میدونم اولین مشتریش باباعلیه ...
28 مرداد 1392

جابجایی

خدایا چه طاقت فرسا بود.. از سختیهای این روزها واسه گشتن خونه اونطور که باید ننوشتم. همتون تجربه کردید و میدونید چی میگم. خلاصه میگم. دیگه پیش بنگاهی ها گریه کردم. پیدا نمیشد که نمیشد. بخصوص اینکه مشکلات من خاص بود. اول اینکه منطقه مون معلوم نبود. نارمک جایی که میشینیم جاهای خوبش خیلی گرون بود اما باید میگشتیم. منطقه ارزونتر، بهترینش تهرانپارس بود اونجا هم هر غروب ولو بودیم. از طرف دیگه  باباعلی تا دیروقت سرکار بود و مجبور بودم با خاله جون بریم خونه ها رو ببینیم(اصلا واسه همین اومد) باباعلی هم که بیاد با سخت گیریهاش معامله جوش نمیخوره.با اینحال حدودای 7-8 غروب بما میپیوست.. از طرفی دیگه هم مشاورای جوون و خونه های خالی و ... ترس من و...
28 مرداد 1392

قم و جمکران

پنجشنبه ای خاله جونو بردیم قم. اولش رفتیم حرم و بعدش هم خونه مادر جون سنا و سحر(دختر دایی ها) و بعدش هم رفتیم جمکران.. خیلی از دیدنشون خوشحال شدی و کلی بازی کردین و قهقهه. اما نمیشد زیاد بمونیم. وقتی رسیدیم جمکران اونقدر منو و بابایی خسته بودیم که گرفتیم خوابیدیم و نشد بریم زیارت (فکر کن) از عذاب وجدان دارم دیونه میشم. خاله جون اولین بارش بود. رفت زیارتشو کرد و برگشت دید شما هم خوابی. نای رانندگی نداشتیم. کمی استراحت کردیم و راه افتادیم. تا برگردیم صبح شد. جمعه ای هم تا ظهر خوابیدیم. عصری هم رفتیم چند تا بنگاه و پارک پلیس. عوض کردن خونه هم واسه ما شده داستان. رفته بودم جمکران که دعا کنم. اما با اون حال زارم در اونجا مطمئنم جوابمو نم...
27 مرداد 1392

این روزها

این روزها که من بعد مدتی برگشتم سرکار و درگیر کارای بیرون خونه هستم خاله جون اومده و کنارش خیلی خوشی و من هم خیالم راحته. صبحها که میبینم خوابی  و داری از خواب شیرینت لذت میبری خوشحالم. زمانی هم که میام خونه همچنان به کارات میرسه، خونه رو تمیز میکنه و شام میپزه و خیلی کارای دیگه. امیدورام بتونم براش جبران کنم. کمی از شما بگم.. تو روزهای قدر هر جا میرفتیم و میدید مردم عزادارن، هر کی صدای تلویزیون و ضبط ماشینو زیاد میکرد میگفتی: نمیبینی شهادت مُرد؟ گناه داره بیشاره!!کم کن خاله جون.. تو یه دست انداز ماشینو خاموش کردم. خاله جون شروع کرد به مسخره کردنم و بهت گفت ببین مامانت رانندگی بلد نیس. عصبانی نگاش کردی و گفتی: اینجا سنگ ب...
23 مرداد 1392

زیراب بیاد ماندنی

پنجشنبه ای راه افتادیم سمت زیراب. استرس داشتم نکنه خوش نگذره به بقیه. دوتا سوئیت از طرف دانشگاه رزرو کردیم و راه افتادیم. بذارید عکسا رو بذارم. لطفا مواظب قلبتون باشید.. راجع به عکسا حرف زدن اشتباهه. بدون شرحن خیلیهاشون: با این اسب حسابی دوست شدید و بهش کلی غذا میدادید. بخصوص سحر. بقول دایی جون وحید که میگه من کلا تو سه تا عکس بیشترنیستم اما این اسبه تو همه جا هست   آخرین افطارو همه اونجا خوردیم چه صفایی داشت: ماشین محیا و سحر: و باباعلی هم مشتاق رانندگی: این عکس سنا منحصر بفرده. کلا همه اونجا بی رنگ و ریا بودن نه نیاز به آرایشی بود و نه لباس م...
22 مرداد 1392